خدایا.............

خدایا........ 

من در کلبه فقیرانه خود چیزی را دارم 

که 

تو در عرش کبریایی خود نداری  

من 

همچون تویی دارم و 

تو  

چون خودی نداری......  

دوستت دارم

اگر دریای دل آبیست تویی فانوس زیبایش 

اگر آیینه یک دنیاست تویی معنا و مفهومش 

تو یعنی دسته ایی گل را از آن سوی افق چیدن 

تو یعنی پاکی باران تو یعنی لذت دیدن 

تو یعنی یک شقایق را به یک پروانه بخشیدن 

تو یعنی از سحر تا شب به زیبایی درخشیدن 

تو یعنی یک کبوتر را زتنهایی رها کردن 

خدای آسمان ها را به تنهایی صدا کردن 

تو یعنی روح باران را متین و ساده بوسیدن 

ویا در پاسخ یک لطف به روی غنچه خندیدن 

اگرچه دوری از اینجا تو یعنی اوج زیبایی 

کنارم هستی و هرشب  به خوابم باز می آیی 

اگر هرگز نمی خوابند دو چشم سرخ و نمناکم 

اگر در فکر چشمانت شکسته قلب غمناکم 

ولی یادم نخواهد رفت که یاد تو هنوز اینجاست 

افق ها منتظر ماندن که این راه برگردی 

اگر یک آسمان را به قصد عشق بردارم 

 میان عشق و زیبایی تو را دوست دارم 

دوستت دارم 


دریچه.............

قدم در وادی عشقت نهادم
شده پیچک که می پیچد به سویی
شدم همسایه لیلا و مجنون
شدم باران که می بارد به جویی


به بامم ماه در پیراهن ابر
به دستم نور سرخ و زرد و آبی
شکوفه می کند یادت همیشه
اتاقم پر شده از یادگاری


ستاره می درخشد در شب من
نشسته ایه های عاشقانه
به آوازی که خفته بر لب من


شبی دیدم به دستت یک دریچه
در این کوچه ، در این بن بست مرموز
سوالی نقش بسته بر لب من
جوابم را ندادی تا به امروز...


تو ای باران شبهای بهاری
دریچه را به رویم می گشایی؟
و از آغوش باز این دریچه
سلامم را به گل ها می رسانی؟

از برای روز میلادم

شنیده ام چنین روزی ، روز میلاد من است

اما

گویا سپری شد، بی آنکه بدانم

آتش شمع چندمین سال زندگی ام را

                                                     به خاموشی سپردم

نگاه تو

من به تو خیره شدم
من به تو مات دوختم
من که از نگاهت در میان تنهاییم سوختم
از طپش تنهایی سکوتم بر تو خیره شدم
آن زمان که تو را از بر خواندم
در ذهنت تیره شدم
به شکل خاکستری شعرهایم در نگاهت کیش شدم
در نفسهایت گم شدم
من که در هر ثانیه با تو ثبت شدم
کنون در بادم
مثل شعله ای در باد بی یادم
من تو را از بر می خوانم
و در شعرم تو را یاس می نامم
در نگاهت ردپایی از عشق درک کردم
در گرمای آغوشت لذت یکی شدن را لمس کردم
در حضور دردم حضورت را حس کردم
همین لحظه بود که حرف دلم را از تو سرشار کردم
در لبخند تو امید به زندگی طلوع کرد
همانند آفتابی در تاریکی و بغض سرد
چه کودکانه دستانت را فشردم
و چه زود باورم را به تو سپردم
چه پیمان قشنگی است وقتی دل ها اصل اند نه فکر منطق بشری
من گویا در رویاها هستم
اما بگذار که عمرم اینگونه شود سپری
افسوس زمان در گذر است
لحظه ای رسیده است
از نوع حقیقت تلخ بیداری
از نوع جدایی اجباری
از نوع حسرت ها
فرصتی ازفاصله ها
زمانی به شکل خاطره ها
به دیروز خیره می شوی
تکرارش می کنی
این تکرار ترس از فرداهاست
ترس از خاطره هاست
این فاصله قدرت شکستن عهد ما را ندارد
حال بگو به آسمان و ستارگان
بگو به فال گیر تا می تواند در فال ما جدایی بکارد
بگو تا می تواند بین ما فاصله ببارد
اما این دوری طاقت شکستن عهد ما را ندارد
دیروز را از بر کن
امروز را لمسم کن
که فردایی اگر ببینم در کنار توست
که فرداها همه در یاد و نگاه توست