مینویسم بدون تو...........

مینویسم بدون تو
بدون حضور تو
با دلی تنها
با هزار آه
با نگاهی بغض آلود به این فاصله
به این شب ها به این کاغذ های باطله
کاغذ هایی برای کشیدن لطافت نگات
برای بیان مخمل رنگ چشمات
بدون تو
این واژه دلتنگی چه معنای دلگیری دارد
چه وسعتی...چه رنگ شبگیری دارد
بدون تو
سوگی دارد فضای اتاقم
و از با تو بودن خیال میبافم
اشک تمدید می شود در نگاهم
بدون تو آه بدون تو...
حسرت چه جولانی میدهد برای لحظه دیدار
جسمم چگونه میجوشد  در این سوی دیوار
مثل یک بیمار
گذر کند این زمان طعنه تلخی است انگار
بدون تو  قصه نیست
حال امشب و هر شب من است
بدون تو
لحظه های با تو بدون مثل نام قشنگ تو  

پرستو وار از خاطره آرامشم کوچ میکند
بدون تو آه که زمان با من انگار گل یا پوچ میکند
بدون تو حال من اما...
پشت یک واژه آه
من تا همیشه تنها
ساده و کودکانه گریه میکنم

کوچه

بی تو مهتاب شبی،باز از آن کوچه گذشتم،

همه تن چشم شدم،خیره به دنبال تو گشتم،

شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم،

شدم آن عاشق دیوانه که بودم.

درنهانخانه ی جانم،گل یاد تو درخشید

باغ صد خاطره خندید،

عطر صد خاطره پیچید.

 

یادم آمد که شبی باهم از آن کوچه گذشتیم

پر گشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم

ساعتی بر لب آن جوی نشستیم.

 

تو،همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت.

من همه،محو تماشای نگاهت.

 

آسمان صاف و شب آرام

بخت خندان و زمان رام

خوشه ی ماه فروریخته در آب

شاخه ها دست برآورده به مهتاب

شب و صحرا و گل و سنگ

همه دلداده به آواز شباهنگ

یادم آید تو به من گفتی:

_«از این عشق حزر کن!

لحظه ای چند بر این آب نظر کن،

آب،آئینه ی عشق گذران است،

تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است؛

باش فردا،که دلت با دگران است!

تا فراموش کنی،چندی از این شهر سفر کن!»

با تو گفتم:«حزر از عشق!؟_ندانم

سفراز پیش تو؟هرگز نتوانم،

نتوانم!

روز اول،که دل من به تمنای تو پر زد،

چون کبوتر،لب بام تو نشستم

تو به من سنگ زدی،من نه رمیدم،نه گسستم...»

باز گفتم که:«تو صیادی و من آهوی دشتم

تا به دام تو درافتم همه جا گشتم و گشتم

حزر از عشق ندانم،نتوانم!»

 

اشکی از شاخه فرو ریخت

مرغ شب،نالهی تلخی زد و بگریخت...

 

اشک در چشم تو لرزید،

ماه بر عشق تو خندید!

 

یادم آید:که دگر از تو جوابی نشنیدم

پای در دامن اندوه کشیدم.

نگسستم،نرمیدم.

 

رفت در ظلمت غم،آن شب و شبهای دگر هم،

نگرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم،

نکنی دیگر از آن کوچه گذر هم...

 

بی تو اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم!

اما.....

اما ...

اما عزیز خسته و داغدار من...   

 
با همه اشتیاقم...

بگذار در سودای با تو بودن بمانم

بگذار هیچ جلوه ای از زمین در تصویر عاشقانه و خدایی خیال من نباشد

بگذار در اشتیاق دیدار تو بمانم...

بگذار نفسهایم در آرزوی دیدار تو به شماره افتد...

بگذار همه آن چیزهایی که خدا بی حضور مادی تو

بر من بخشیده است...دست نخورده بماند

بگذار لطافت انتظار را در سینه پر اندوه خود

به تمامی لمس کنم.....

بگذار افقهای خیالم را برای دیدار تو

به نظاره بنشینم....

بگذار خلوتگاه درونم با هاله ای از نور خدایگونه روحت پوشانده شود...

بگذار در حسرت دیدار تو بمانم...

بگذار سوز و گداز سینه ام....پر جوش بماند...

بگذار پر التهاب بمانم....

بگذار همیشه و برای ابد.... 

 
دلتنگ تو بمانم...